|
باید می فهمید. باید می فهمید چرا خدا صداش رو نمی شنوه . چرا هیچکدام از دعاهاش مستجاب نمی شه . او که در این یک ماه همه دعاهاش رو به ترتیب و شمرده شمرده ، بعد از هر نماز به خدا گفته بود . نمازهاش رو هم که کامل و بی عیب و نقص خونده بود و غیر از چند تا نماز صبح ، هیچکدام از نمازهاش قضا نشده بود . تازه بعید می دونست اونطور که او نماز می خوند ، تا به حال هیچ عربی ، نماز خونده باشه ! اونقدر غلیظ و عمیق ، کلمات عربی رو تلفظ می کرد که بعضی اوقات بعد از نماز ، فارسی حرف زدن رو فراموش می کرد . می دونست که اینجوری حتما خدا باهاش صمیمی تر می شه و بعد از نماز به حرفهاش گوش میده . البته او حرفهاش رو به فارسی می گفت ، ولی خب حتما خدا فارسی هم بلده دیگه ، بالاخره هر چی باشه خداست . حتما یه جای کار یه عیبی داشت ، و گرنه چطور ممکنه که آدم یک ماه همه نمازهاش رو بخونه ، اونهم اینجوری و بعد از هر نماز انواع و اقسام ذکرها رو هم بگه و تازه هر چی دعای عربی هم بلد باشه بخونه ، ولی باز هم خدا به حرفهاش گوش نده ؟! باید می فهمید اشکالش کجاست ... یکبار دیگه شروع کرد به مرور کردن نمازش ؛ تکبیرش رو که درست می گفت ، چهار تا انگشتش رو می برد پشت گوشش ، دقیقا همونجایی که باید باشه و" الله اکبر "رو شمرده شمرده ، همانطور که بعضی وقتها ، توی رادیو از روحانیها شنیده بود ، تلفظ می کرد . البته خیلی از این عبارت خوشش نمی یومد ، اکثرا یاد همکلاسیش ، اکبر می افتاد ، یاد زنگهای هندسه و خودشیرین بازیهاش .... حمد و سوره نمازش رو هم که درست می خوند ، یادش اومد یه بار انقدر " ولا الضالین " رو کشیده بود که نفسش بند اومده بود ! بعد هم فکر کرده بود شاید به خدا برخورده باشه ، ولی خب ، حوصلش رو نداشت تا یکبار دیگه نمازش رو بخونه . و همین طور تا آخر نماز ، همه کارهاش رو مرور کرد . هیچ جا ، هیچ اشتباهی نبود . برای اینکه مطمئن بشه ، یکبار هم نمازش رو با نماز پدر بزرگش مقایسه کرد ، نه ، هیچ جا هیچ اشتباهی نبود . ولی چرا ... یکدفعه چیزی به ذهنش رسید . تفاوتی بین نمازهاشون حس کرد : قبله . آره ، او اونقدر که باید ، کج نمی ایستاد . پس برای همین تا حالا خدا صداش رو نشنیده بود ؛ او رو به خدا نمی ایستاد .
مرداد 1383 |
|